✍️داستان( زهرا) عاشقانه مذهبی💞
حدود پنج دقیقه گذشت هردو ساکت خیره شدیم به حرم ابولفضل .
مرتضی _مرد زندگیتون رویای روز و شبش شهادته؟ واسش دعاکن که به آرزوش برسه......
با شنیدن کلمه ی شهادت،تمام بدنم یخ کرددست وپام لرزیدصدای گریه م بلندشد
مرتضی:زهراجان نمیدونستم این حرفم تو روناراحت میکنه بخداقصداذیت کردن تورونداشتم پیشونیم بوسیدهیچ وقت دوست ندارم اشکتوببینم من ببخش عزیزم دستای مرتضی اشکای صورتمو پاک میکرد - مرتضی چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ، - مرتضی چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد عشقتو راهی این سفر کنی
زهرا:مرتضی جان دوست دارم که به آرزوت برسی ولی بعداز مرگ من *
من بدون تو........ نمیخوام زنده بمونم
مرتضی_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی تو میبینم. عزیزم بریم هتل مایل هستی یه کم استراحت بکنیم بعدبریم خرید*سوغاتی براخونواده هامون بگیریم چون یکی دوروزدیگه برمیگردیم
باشه چشم عزیزم بریم
این چندروزمثل برق گذشت رفتیم حرم براخداحافظی
مرتضی :انشالا این دفعه سه نفری بیاییم زیارت
وسایلهامون جمع کردیم رفتیم فرودگاه
غروب رسیدیم به شهرستان پدرومادرآقامرتضی بافامیلهای نزدیکشون مامان وبابامن وعموهام اومدن فرودگاه استقبال ما
مامانم دیدم خودمو انداختم توی بغلش بوسیدمش
پدرآقامرتضی هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید
از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ...
رفتیم خونه پدرآقامرتضی
محیا:همو بغل کردیم سلام زنداداش جون زیارت قبول عزیزم خوش اومدید همه فامیلهااونجاجمع شده بودن بعدازاین که همه رفتن سوغاتی هاروبهشون دادم
مرتضی:زهراجان خوابم میاد دیروقت بریم خونه *باشه چشم عزیزم
رفتیم خونه
مرتضی:زهراجان عزیزم به خونت خوش اومدی
ممنون عزیزم رفتم نشستم روکاناپه
مرتضی:نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: ببخش که خستت کردم خوش گذشت +خداراشکر
زهرا؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برامجالبه که بدونم.
_خب راستش...!
براش گفتم ،از حس و حالم تواین مدت باهمان نگاه اول این که صداقتت برام خیلی مهم بود
گاهی وسط حرفام باهم میخندیدیم،
اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد.+زهرا جان میخوام که در کنار من خودت باشی.حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، زندگی با من اونقدر ها هم سخت نیست
میدونستم که نمیتونه نخوابه . چشماش از بی خوابی قرمز شده بود
روکاناپه خوابش برد
پنج دقیقه گذشته بود.حدس زدم خواب دستم گذاشتم زیر سرش روی صورتش دقیق شدم. خیلی معصومانه خوابیده بود.. نگاهم و سمت پلک های بستش چرخوندم. مژه های بلند و پُری داشت. میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود.
روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدم و مرتبش کردم.
میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه.
روی محاسن مشکیش دست کشیدم
...